وقتی که بخواهیم ردیف اول ویترین زیبای بازیهای ویدیویی را بچینیم، یکی از قویترین نامها و کاندیداها برای قرار گرفتن در برترین جایگاهها، شاهکاری است به نام Bloodborne. مقالهی امروز ما که ششمین قسمت از سری مقالات جدید “چرا … یک شاهکار است؟”، به بررسی دلایل این که چرا Bloodborne اینقدر تحسین میشود، میپردازد و در واقع قصد داریم به شما بگوییم چرا Bloodborne یک شاهکار بینظیر است؟
در ابتدای این مطلب، به موضوع داستان اشاره میکنم که از مهمترین دلایل شاهکار بودن بلادبورن است، ولی از یک نظر دیگر هم خیلی خیلی اهمیت دارد. از چه نظر؟ از این نظر که یکی از مواردی که باعث شد بلادبورن حتی برای کسانی که طرفدار سری سولز نبودند تبدیل به یک بازی محبوب شود و آنها به سمت عناوین میازاکی کشیده شوند، مقداری سرراستتر بودن داستان در این بازی نسبت به عناوین سولز بود که باعث شد کسانی که خیلی چیزی از داستانهای سولز نمیفهمیدند و زیاد اهل داستانگویی محیطی نبودند، با بلادبورن ارتباط بیشتری برقرار کنند و به این حوزه تمایل پیدا کنند. با این که داستانگویی بلادبورن باز هم فرسنگها از یک داستان و روایت مستقیم فاصله داشت، نسبت به سری سولز سرراستتر بود و گیمرهای عادی خیلی بیشتر میتوانستند داستان بازی را بفهمند. در واقع در Bloodborne با این که داستان باز هم بسیار پیچیده و قابل برداشت شخصی است، ولی کمی سر راستتر از عناوین سولز است. البته این فقط در کلیت داستان است وگرنه در جزئیات داستان بازی و شخصیتها و … کلی جای بحث وجود دارد و اینترنت پر است از نظریههای مختلف در این خصوص. در حقیقت هنوز هم هر شخصی که این بازی را تجربه کرده است، میتواند یک داستان تا حدودی متفاوت از دیگری را برداشت کرده و به شکل دیگری آن را در ذهن خود بسط داده باشد.
نمیتوانیم از شاهکار بودن بلادبورن بگوییم ولی در همان بخشهای ابتدایی مطلب، از موسیقی شگفتانگیز و جاودانهی این بازی حرف نزنیم که انگار اصلا خود دنیای این بازی بود که داشت این قطعات را مینواخت. انگار خود باسهای مخوف بازی بودند که داشتند این موسیقیها را زمزمه میکردند. انگار که یارنام بود که داشت با سوز دل از ویرانی میخواند. در بلادبورن شاهد موسیقیهای شنیدنی و بسیار هماهنگ با جو و محیط مرده و تاریک و غمزدهی بازی هستیم که به بهترین شکل وظیفهی خود را انجام میدهند و حس تنهایی و مرگ را هرچه بیشتر در بازی به ما منتقل میکنند. شاید حتی گاهی موسیقی بازی را نشنوید و یا اصلا فکر کنید وجود ندارد، ولی در پسزمینهی بازی در حال پخش است و وظیفهی خود را نیز که همان تاثیرگذاری روی شماست انجام میدهد، در حالی که ممکن است برای شما ناخودآگاه باشد.
از نظر بنده، مهمترین و مهمترین و مهمترین دلیل شاهکار بودن بلادبورن، بدون شک به یک چیز بر میگردد و آن هم فضاسازی و طراحی هنری است که اصلا حتی کلمهی شاهکار هم خیلی خیلی در بیان عظمت و کیفیت آنها ناچیز است. این نقطهی عطف این بازی افسانهای است. میازاکی و تیم هنرمندش بارها و بارها ثابت کردهاند که از منظر طراحی هنری محیطهای مخوف افسانهای و قدیمی و همچنین طراحی شخصیتهای کاملا دفرمه و باسهای عجیب و خوفناک؛ بسیار مهارت دارند و نه تنها این را در یک بازی، بلکه چندین بار به وفور ثابت کردهاند. شهر Yharnam یکی از مخوفترین شهرها و محیطهایی است که تا به حال بازیها به خود دیدهاند و حتی با وجود بارها بازی کردن Bloodborne، به هیچ وجه محیط بازی و این شهر برای ما خستهکننده نمیشود. گویی که هر بار Bloodborne را تجربه میکنیم، Yharnam نکتهی جدیدی برای ما به همراه دارد و زاویهای دیگر از زشتی و سیاهی و تاریکی خود را برای ما آشکار میکند تا هر چه بیشتر به سرنوشت آن و همچنین به سرنوشت شکارچی که کنترل وی را در اختیار داریم، فکر کنیم. فضاسازی و اتمسفر شهر Yharnam به قدری حزنانگیز، تاریک، ناامیدکننده و مرده است که Bloodborne را تبدیل به تاریکترین عنوان میازاکی تاکنون کرده است.
بیشک دیدن یک کالسکهی کودک در وسط خیابانی تاریک و سیاه که سگهایی مریض و هیولاگونه در آن ول میگردند، تضادی بسیار زننده و کریه دارد و از سویی بسیار غمناک و ناراحتکننده است. بیمارستان و دواخانهای که در آن مریضها بر روی تخت پزشکی مردهاند یا تبدیل به موجوداتی دیگر شدهاند و در اتاق راه میروند، حس بسیار دردناکی را به گیمر منتقل میکند. فکر این که هر یک از آن موجودات و هیولاها روزی یک انسان عادی بودهاند و مشغول زندگی با همسر و فرزندان خود بودهاند، دل انسان را به درد میآورد و حتی گاهی شاید ما را در کشتن آنها نیز دچار تردید کند، اما وقتی وحشیگری و خونخواری بیحد و حصر آنها گریبانتان را میگیرد، دیگر تردید از یادتان میرود و میبینید که دیگر هیچ نشانی از انسانیت حتی در اعماق وجود آنها نیز باقی نمانده است و مرگ برایشان به نوعی رهایی و خلاص شدن از این زندگی نکبتبار است. طراحی هنری بازی به حدی زیبا و فوقالعاده انجام شده است که امکان ندارد گیمر از این سطح از حرفهایگری که در طراحی شهر به کار رفته است شگفتزده نشود و طراحان بازی را تحسین نکند. خیابانهای سنگفرشی کثیف و پر از سیاهی، موجودات بدشکل و بدفرم مثل ترکیب سگ و کلاغ، هیولاهای غولپیکر، انسانهای مجنون و دیوانه، دیوهایی که به شکل انسان درآمدهاند، ساختمانهای رنگ و رو رفته و دوده گرفته و کثیف، وسایل و لوازم رها شده در خیابانها و کوچهها مثل کالسکهها و …، هوای سیاه رنگ و آلوده، محیطی مرده و فاقد هر گونه شادابی، همه و همه باعث شدهاند تا گیمر کاملا در محیط و جو بازی قرار بگیرد و هر چه بیشتر در داستان بازی غرق شود. در واقع محیط شهر Yharnam کاملا منطبق و مکمل داستان بازی و داستان نیز کاملا در راستای طراحی محیط شهر است و این باعث هر چه بیشتر قدرتمند شدن Bloodborne شده است. جو Yharnam طوری است که حتی وقتی هیولا و دیو و دشمنی نیز در محیط حضور ندارد و شما مشغول قدم زدن در آن هستید هم احساس ناامنی و استرس به شما دست میدهد و حسی دارید مانند این که هر لحظه یک نفر مشغول پاییدن و زیر نظر داشتن شماست.
انگار محیط شهر، خیابانها و ساختمانها شما را جوری در برگرفتهاند که حالت خفگی به شما دست میدهد. در جای جای محیط شهر حس غم و اندوه و مردگی موج میزند و اینطور به نظر میرسد که شهر بغضی در گلو دارد و مدتهاست که غمی بزرگ و کهنه در دلش خانه کرده است که هر لحظه بیم انفجار آن میرود. در این شهر حتی به ظاهر انسانی هم نمیتوان اعتماد کرد و ممکن است یک دیو پلید در پس نقاب ظاهر انسانی مخفی شده باشد، به مانند مردی ژولیده و نحیف که بر روی سقف یکی از خانههای شهر میبینیم و از شما درخواست کمک میکند تا به وی پناه دهید و اگر جایی پناهگاه دارید وی را نیز به آنجا راهنمایی کنید. ولی کافی است که دلتان برای وی بسوزد (که احتمالش هم زیاد است) و وی را به سمت جایی که دیگر مردم را نجات دادهاید بفرستید. از دفعهی بعدی هر بار که به پناهگاه بروید مشاهده خواهید کرد که وی مردم را کشته است و این گونه تاوان دلسوزی خود را میدهید. در حالی که اگر از همان اول بر روی سقف خانه چند ضربه به وی بزنید تبدیل به هیولایی قدرتمند میشود که کار سختی هم برای کشتن وی دارید. اینگونه است که در Yharnam حتی ظاهر انسانی نیز دلیلی بر انسانیت نیست و مخوفترین هیولاها شاید در قالب انسان منتظر دریدن طعمههای خود باشند. صفت غالب در Yharnam، حیوانیت است و بس، و هیچ کس را گریزی از جنون نیست.
آنها که در خانه ماندهاند تا از شر ددان و هیولاها در امان بمانند نیز به جنون دچار شدهاند و وقتی بر در خانهی آنان میکوبید، صدای خندههای مریضگونه و دیوانهوار آنها به گوش خواهد رسید، خندههایی که کم از گریه و فغان ندارند و شنیدن آنها بر تضاد حاکم بر شهر میافزاید و مهر تاییدی است بر نکبتی که شهر را احاطه کرده و سرنوشت شومی که همهی ساکنانش را هیچ راه گریزی از آن نیست. Yharnam جولانگاه ددان و مقر ددصفتان است. نمادیست از یک کابوس هولناک، از شهری ویران، از زندگی مرده، از رنج و درد، نمادی است از سیاهی و تیرگی، تاریکی و نحوست، ناامیدی و اندوه، ذلت و مرگ، محل به گل نشستن کشتی آرزوها و غرق شدن در منجلاب تباهی، همانجا که سرشت انسانی را هیچ امیدی به پاک ماندن نیست و خوی انسانی خیلی زود در خون خواهد غلتید. در Yharnam مرگ، حاکم مطلق و خون، اسانس جاریست. هیچچیز در این شهر رنگ و بویی از شادابی و انسانیت ندارد و ددصفتی در شهر بیداد میکند. به قدری فضای شهر مرده و سیاه است که در کمتر عنوانی تا به حال چنین شهری دیدهایم و حتی نمیتوان به این فکر کرد که شاید روزگاری این شهر، یک شهر عادی با مردمانی عادی بوده است و زندگی به طور نرمال در آن جریان داشته است. حتی رویای چنین موضوعی را نیز نمیتوان در Yharnam دید و در خواب نیز کابوس خواهید دید (هر چند که شاید حتی کلیت بازی نیز در دنیای کابوس جریان داشته باشد). در جای جای شهر، مرگ و نابودی نمایان است و وحشیگری عریان. هیولاهای بدترکیب و زشت سطح شهر را پوشانده و آمادهی آنند تا هر لحظه انسانی را بدرند. نبرد میان شکارچیان و دیوها مدتهاست که در شهر ادامه دارد و آن را هر روز بیشتر از دیروز به قتلگاهی برای انسانها و هیولاها تبدیل میکند و میدان کارزاری است آکنده از خون فاسد و غرق در سیاهی گناه. جو شهر بسیار ماتمزده، تاریک، غمناک و ویران است و از طرفی هم بسیار مخوف و رعبانگیز و پر از دشمنان و موجودات عجیب و وحشی و شکارچیانی است که کافی است حضور شما را احساس کنند تا با حداکثر قدرت به سمتتان حملهور شوند و قصد دریدنتان را کنند.
صحبت از دریدن شد؛ بدون هیچ تردیدی، گیمپلی شاهکار بلادبورن یکی از اصلیترین دلایلی است که این بازی تبدیل به چنین اسطورهای شده است. قدرت گیمپلی در Bloodborne بیداد میکند. هر چه از فوقالعاده بودن گیمپلی این بازی بگوییم باز هم کم گفتهایم و تنها و تنها باید آن را تجربه نمایید تا عمق صحبت بنده را درک کنید. هر آنچه که از گیمپلی یک عنوان چالشبرانگیز اکشن نقشآفرینی میخواهید را این بازی به شما هدیه میدهد و حتی بیشتر از آنچه که انتظار دارید نیز سخاوتمندانه در اختیار شما قرار میدهد. گیمپلی این بازی واقعا معنای کامل کلمهی “بینقص” است. از نظر گیمپلی بلادبورن کاری کرد که خیلی گیمرهای عادی بیشتر به سمت عناوین میازاکی جذب شوند. چرا؟ چون گیمپلی و استایل آن در این بازی، خیلی هجومیتر و سرراستتر از سیستم شدیدا وابسته به دفاع و تاکتیک در عناوینی مثل دیمونز سولز و دارک سولز بود. البته حرفم را اشتباه برداشت نکنید ها! منظورم این است که گیمپلی در بلادبورن نسبت به عناوین سولز سرراستتر و هجومیتر بود، وگرنه هنوز هم گیمپلی این بازی و استاد شدن در آن، دنیایی از پیچیدگی و استراتژی است، ولی خب نبود سپر و سیستم خاص دفاع کردن و وابستگی گیمپلی به حملهی همهجانبه، خیلی از طرفداران عادی سبک هک اند اسلش و گیمرهای معمولیتر را هم به سمت این عناوین کشید و اتفاقا باعث شد خیلی از همینها تبدیل به گیمر هادکور شوند، زیرا بعد از تجربهی این شاهکار، دیگر نمیتوانستند از عناوین میازاکی دل بکنند.
در نهایت باید بگویم زمانی که نام عناوین Souls و Bloodborne را میشنوم ناخودآگاه احساس عجیبی آکنده از عشق و شوق به من دست میدهد که هیچ بازی دیگری در طول زندگی من موفق به انجام چنین کاری نشده است و نتوانسته تا مانند این عناوین روح مرا مجذوب خود کند و به بخشی جدانشدنی و البته بسیار دوست داشتنی از زندگی من تبدیل شود. حتی با وجود بارها بازی کردن و به اتمام رساندن Bloodborne باز هم کافیست تا وقتی کنسول خود را روشن میکنم و لوگو و نام بازی را روی صفحه میبینم، وسوسه شوم باز هم عناوین جدید را رها کرده و یک بار دیگر وارد دنیای شاهکار میازاکی شوم. کسانی که با قلبشان عاشق این بازی هستند و آن را تجربه کردهاند میدانند چه میگویم. گویی این بازی طوری ساخته شده که هیچگاه از آن خسته نشوی و هرگز تکراری نشود. اصلا راستش را بخواهید با این همه حرف که زدم، در نهایت وقتی به بلادبورن فکر میکنم، میبینم اصلا نیازی ندارد که حتی بخواهیم بگوییم چرا شاهکار است! بازی اصلا خودش مقیاس و معنای شاهکار است. نیازی به دلیل آوردن هم ندارد!
در انتهای این مطلب خالی از لطف نیست تا دو بخش کوتاه از متنهایی که پیش از این برای شاهکار بلادبورن به رشتهی تحریر درآورده بودم را برای شما عزیزان و عاشقان این بازی قرار دهم تا این مقاله را به پایان برسانیم.
“در دل شب زوزهی دیوهای انساننما را میشنوی و به دعوتشان پاسخ مثبت میدهی و یکبار برای همیشه زوزهی آنها را در اعماق شب محو خواهی کرد و در گرگ و میش صبح، به رستگاریشان خواهی رساند تا بلکه خود نیز رستگار شوی. نوای مرگ برایت خوشترین ترانههاست، سختی برایت عشق و سکوت، آوایی موزون است. دل در گروی عشق شهری مرده و ساکنانی دیوانه داری. هر زخمی که بر بدن برداری، مرهمی خواهد شد برای ادامهی کورهراه تاریک و دشواری که در پیش داری. پس نگذار هراس شب، هراس زمزمهی دیوهای مخوف و ددصفتان و مرگی که در پس هر کورهراه به کمین نشسته است، بر تو غالب شود و لحظهای تو را گمراه کند. گمراهی همانا و غرق شدن در عروق قلب تپندهی سیاهی همانا. چراغ آگاهیات را محکم نگاه دار و قدم در دل شب بگذار، شبی مطلق و ناتمام که تنها تو میتوانی آن را به صبح برسانی. بدرود شکارچی … بدرود …”
“من Yharnam هستم، جنازهای بیجان از یک شهر؛ شهر بختهای شوم، آرامگاه سرنوشتهای نحس، شهر خون و گناه … مدتهاست که روشنایی از من رخت بربسته است. مدتهاست که آفتاب روی تنم نیارمیده است و در عوض، تاریکی و سیاهی بر جسم و قلبم خوش لمیده است، گویی که آرامگاه ابدیش است. زمانهایی بس طولانیست که تشنگی و عطش، سینه و گلویم را خشک کرده است و اما دریغ از آبی و دریغ از رفع عطش. به جای آب، سینهی عطشانم با خون آبیاری میشود و هر لحظه مرا دلسوختهتر و عطشانتر از قبل باقی میگذارد. گرد و غباری محو از خاطرات گذشته نیز دیگر باقی نمانده است و حتی بارقههای امید نیز از روزگار حزنانگیزم رخت بربستهاند. تنم مامن دیوان و ددصفتان است و انسانهایی که روزگاری “مردم” بودند، اکنون جانیانی روانی هستند و دیوهایی در لباس انسان. زخمهای مداوم است که بر تن خستهام وارد میشود و چنان زخمی و جراحت دیده هستم که دیگر جای سالمی بر پیکرهام باقی نمانده و زخمها روی زخم میخورند تا به مرگ ابدیام بیشتر نزدیک شوم. دیگر مرا امیدی به رستگاری نیست و حتی کورسوی نوری را نیز در دوردستها نمیبینم. لحظه لحظه غرق و غرقتر در منجلاب تاریکی میشوم و در باتلاق ناامیدی فرو میروم. مرگ من نزدیک است. شاید نزدیکتر از چیزی که حتی خودم فکرش را میکنم. مرگی غلتان در خون و درد. مرگی در اوج خستگی و سیه روزی. این هم سرنوشت من بوده است و آسمانها و افلاک چه شوربختی و چه طالع نحسی را برای من مقدر کردهاند. شاید در زمانی دیگر و دنیایی دیگر من نیز رنگ آرامش به خود ببینم و جای رودهای خون و زخم های عمیق، رودهای آب زلال و دشتهای خرم و به جای تاریکی و سیاهی، روشنایی و نور و سپیدی بر تنم سیطره گسترانند. من Yharnam هستم، شهر خون و گناه …”